جستجو
فارسی
  • English
  • 正體中文
  • 简体中文
  • Deutsch
  • Español
  • Français
  • Magyar
  • 日本語
  • 한국어
  • Монгол хэл
  • Âu Lạc
  • български
  • Bahasa Melayu
  • فارسی
  • Português
  • Română
  • Bahasa Indonesia
  • ไทย
  • العربية
  • Čeština
  • ਪੰਜਾਬੀ
  • Русский
  • తెలుగు లిపి
  • हिन्दी
  • Polski
  • Italiano
  • Wikang Tagalog
  • Українська Мова
  • دیگران
  • English
  • 正體中文
  • 简体中文
  • Deutsch
  • Español
  • Français
  • Magyar
  • 日本語
  • 한국어
  • Монгол хэл
  • Âu Lạc
  • български
  • Bahasa Melayu
  • فارسی
  • Português
  • Română
  • Bahasa Indonesia
  • ไทย
  • العربية
  • Čeština
  • ਪੰਜਾਬੀ
  • Русский
  • తెలుగు లిపి
  • हिन्दी
  • Polski
  • Italiano
  • Wikang Tagalog
  • Українська Мова
  • دیگران
عنوان
رونویس
برنامه بعدی
 

هر چه که درون ماست در بیرون متجلی می شود، قسمت ۳ از ۴

جزئیات
دانلود Docx
بیشتر بخوانید

برخی از افراد قابلیت های خاص دارند. خب؟ (بله، استاد.) برخی افراد میتوانند گذشته و آینده، دور یا نزدیک را ببینند. مثلاً خیلی سال پیش را ببینند، یا چندین دهه پیش را، یا چند صد سال پیش را، یا چند صد سال در آینده را. (وای. بله.) برخی افراد میتوانند فکر شما را بخوانند. برخی افراد میتوانند حتی از دور حرفهای شما را بشنوند.

پس حالا دیگر میدانید. بهمین دلیل به شما گفتم که اگر به شما میگویم رئیس جمهور ترامپ شخص خوبی است، بایستی حرفم را باور کنید. (بله، استاد. من باور میکنم.) اگر از آقای "جان ویت" هم بپرسید، همین را به شما میگوید. (بله.) چون دیده است. متوجه منظورم میشوید؟ ( بله، استاد. براستی شگفت انگیز بود که "جان ویت" در این باره صحبت کرد. آمریکایی ها معمولاً به این صورت صحبت نمیکنند. ) شاید او آمریکایی نیست. آمریکایی است؟ ( بله. تا آنجا که من میدانم. ) او هنرپیشه است، پس شاید آمریکایی است، در هالیوود است، درسته؟ (بله.) خب. چه باید کرد؟ برخی از افراد قابلیت های خاص دارند. خب؟ (بله، استاد.) برخی افراد میتوانند گذشته و آینده، دور یا نزدیک را ببینند. مثلاً خیلی سال پیش را ببینند، یا چندین دهه پیش را، یا چند صد سال پیش را، یا چند صد سال در آینده را. (وای. بله.) خیلی افراد شبیه نوستراداموس هستند. خب؟ (بله.) یا همه کسانی که در برنامه "پیشگویی های باستانی" پخش میکنید. (بله، استاد.) برخی افراد میتوانند چنین باشند. برخی افراد میتوانند فکر شما را بخوانند. برخی افراد میتوانند حتی از دور حرفهای شما را بشنوند. (بله.) افراد قابلیت های متفاوتی دارند.

( استاد، اگر رئیس جمهور ترامپ فرد خوبی است، چرا واضح نیست که او در انتخابات برنده شده و چرا اینقدر شرایط آشفته است؟ ) من هم همین سؤال شما را پرسیدم. کارما. خب؟ بهشت ها به من گفتند که او پیش تر از امروز برنده شده است. (آه، وای.) اما مسلم است که من نخواستم به شما بگویم، معمولاً نمیخواهم بگویم. فقط برای اقبال او دعا میکنم. خب؟ ( بله، استاد. ) زیرا حتی اگر کمپینی ادعا کند که تقلب صورت گرفته است، الان اثبات آن خیلی سخت است. خب؟ (بله.) این همچنین میتواند هر چیزی باشد. میتواند اشتباه از افراد بوده باشد، میتواند از دستگاه ها باشد. خب؟ (بله، متوجه ام.) دستگاه ها، شبیه کامپیوتر من هستند که گاهی برایم مشکل ایجاد میکند، چون من در زمینه کامپیوتر حرفه ای نیستم. خب؟ (بله، استاد.) ممکن است یک کسی که غیر حرفه ای بوده، در دستگاه خرابی ایجاد کرده باشد. خب؟ (آه، متوجه ام. بله.) اما بعد درست شده، او دستگاه را درست کرده، اما دیگر تمام آراء قاطی شده اند، تمام آراء دیگر مخلوط شدند. (بله، استاد.) بله. من هم به این فکر کردم که "چرا؟" بهشت به من آنطور گفت و حالا شرایط اینطوری است. خب؟ (آه.)

اما این فقط کارما است. میدانید؟ (بله، استاد.) چه کار باید کرد؟ ( بله. من واقعاً برای کشورم نگران هستم و میدانم که استاد نمیخواهند در مورد آقای "بایدن" چیزی بگویند، اما ممکن است که لطفاً در مورد رئیس جمهور ترامپ بیشتر بگوئید؟ ) دلیل نگفتنم این نیست که نمیخواهم بگویم، بلکه اغلب نمیخواهم در مورد افراد دیگر حرف هایی بزنم که مثبت نیستند. متوجه شدید؟ (بله، متوجه ام، استاد.) برای آن شخص عادلانه نیست. خب؟ (بله، استاد.) هر کسی یک فرصتی دارد، حتی اگر او بد باشد. شرایط تغییر میکنند، افراد هم تغییر میکنند. خب. (بله، بله.) گاهی افراد در یک دقیقه متحول میشوند و فوراً به انسان خوبی تبدیل میگردند. خب؟ (بله.) برخی افراد از بدو تولد خوب هستند. (بله، استاد.) یا قلب خوبی دارند یا این در سرنوشت شان، در تقدیرشان هست. برخی افراد از بدو تولد اینطور هستند و برخی افراد، اینطور نیستند. خب؟ برخی افراد از بدو تولد خوب هستند ولی بخاطر تأثیرات بد، بد میشوند. (بله.) از اینرو من هرگز دوست ندارم در مورد افراد خیلی قاطعانه چیزهایی بگویم. خب؟ (بله، متوجه ام، استاد.) چون افراد همیشه یک فرصت [تغییر] دارند. یک لحظه صبر کنید، باز میگردم. قطع نکنید. (بله، استاد.) فن خیلی سر و صدا میکرد به همین خاطر آن را خاموش کردم. سردرد گرفتم، (آه.) فقط کمی. نگران نباشید. خوب اش میکنم. نگران نباشید. پس می بینید، اینطور نیست که من بخواهم از شما چیزی را پنهان کنم یا پاسخ رضایت بخشی به شما ندهم. خب؟ (بله، استاد.)

دیگر چه چیز میخواهید در مورد آقای ترامپ بدانید؟ آه، بله، در مورد او چیزهای دیگر هم هست، اما نمیتوانم به شما بگویم. به شما گفتم که هر وقت فرصت شد یک فنجان چای با هم بنوشیم، بعد در گوشتان میگویم، خب؟ ( آیا چیز بیشتری هست که بخواهید در مورد رئیس جمهور ترامپ به ما بگوئید، چون شما اشاره کردید که او شخص خوبی است و در اطراف اش پنج فرشته دارد. ) بله. ( باز هم چیزی هست؟ ) آه، هر کسی که چشم فرا روان بین یا این توانایی را داشته باشد، میتواند ببیند، راحت است. (بله، استاد.) هر کسی که چشم فرا روان بین داشته باشد هم میتواند هاله افراد را ببیند و اینکه آیا آن شخص را فرشتگان احاطه و همراهی کرده اند یا شیاطین. (آه.) موضوع این است. میدانید؟ (بله.)

و آیا آن فرد کار خوبی انجام داده است، شما آنرا دیده اید، درسته؟ (بله، استاد.) او چه موقع عملیات انتقام گیری از ایران را به خاطر حفظ جان ۱۵۰ نفر که ممکن بود در صورت بروز آن حمله کشته شوند را متوقف کرد؟ چه موقع آن را متوقف کرد؟ چه موقع؟ ( در سال ۲۰۱۹ بود؟ ) ۲۰۱۹. خب، خب، (بله.) بسیار خب، پس آن تصمیم بسیار خودجوش بوده است، چون آن زمان تحت تأثیر رأی نبود. ( بله و به نظر میرسد که او ۱۰ دقیقه قبل از آغاز عملیات، آن را متوقف کرده. ) آه، خدای من. (بله.) آه. خدا را شکر. (بله.) خدا را شکر. بله. کشتار هرگز درست نیست، من همواره این را گفته ام. در هیچ‌ شرایطی. (بله، استاد.) ما همیشه میتوانیم سعی کنیم راهی برای نجات جان افراد بیابیم. (بله.) نمیدانم دیگر چه چیزی میتوانم به شما بگویم. پس بر اساس آنچه که انجام داده میتوانید بگوئید که او شخص خوبی است و همیشه حامی صلح است و این برای جهان نیز خوب است. نه فقط برای کشور شما. بله؟ (بله، استاد.) چون اگر کشور شما درگیر جنگ شود، مردم کشورتان هم می میرند، (بله.) یا به نوعی صدمه می بینند. متوجه منظورم میشوید؟ (بله، استاد.) هرگز جنگ یا نبردی نبوده که در آن کسی کشته نشده باشد یا دست و پایش را از دست نداده باشد یا بدبخت نشده باشد یا معلول نشده باشد و یا همه جور فلاکت دیگر نداشته باشد. خب؟ (بله، استاد.) نه فقط برای سربازان، بلکه برای خانواده ها، فرزندان و همسران آنها، همکاران و دوستان آنها. آه، افراد زیادی را درگیر میکند. بله؟ (بله.) و کارما ادامه می یابد. (آه.) اما اگر دست نگه دارید، کارما متوقف میشود، دیگر به نوعی بازیافت عقوبت وجود ندارد. خب؟ (بله، استاد.) بر اساس اینها میتوانید بفهمید که او انسان خوبی است. (بله، استاد.) نه فقط به عنوان رئیس جمهور. اگر کسی رئیس جمهور باشد و از آن قدرت برای کارهای نیکی نظیر این استفاده کند، پس انسان خوبی است. یعنی با شکوه و بازیهای قدرت و پول نابینا نشده است. (بله، استاد.) خیلی سخت است که در قدرت باشید و هنوز با دیگران همدلی داشته باشید. خب؟ (بله.) پس او انسان خوبی است، مهم نیست که حرف مرا باور کنید یا نه، شواهد واضح است. خب؟ (بله، بله. درسته.)

حالا گاهی در شگفت هستید که چطور، چرا یک شخص خوب همیشه زندگی راحتی ندارد. به این شکل است. این جهان از نظر معنوی پیشرفته نیست که چنین آگاهی بالایی بگیرد تا همه چیز خوب پیش برود. (متوجه ام.) بله ولی حالا خیلی بهتر از زمان عیسی یا زمان بودا است. (بله.) بله. یا زمان افراد دیگر. بله، بله. (بله، استاد.) بسیار خب. (متشکرم، استاد.) خواهش میکنم. بله.

( استاد، من در جایی خواندم که اگر در مورد این انتخابات اختلاف نظر وجود داشته باشد، رئیس جمهور ترامپ مجبور نیست نتیجه انتخابات را بپذیرد. ) آه؟ ( بله، چون اگر در انتخابات مشکلی باشد، این مورد میتواند به دیوان عالی یا مجلس نمایندگان در کنگره برود و بعد آنها با رای رئیس جمهور انتخاب میکنند. ) آه، بله. ( بله و هر ایالت میتواند یک رأی داشته باشد. و چون حالا تعداد جمهوریخواهان بیشتر است، فکر میکنم که رئیس جمهور ترامپ بتواند برنده شود. ) بله. بسیار خب. ( از اینرو هنوز برای او شانسی هست. مجبور نیست نتیجه انتخابات را قبول کند. ) آه، بله. شاید اینطور باشد. شاید به همین خاطر است که بهشت به من گفت که او برنده شده است. او قبل از شمارش آراء برنده شد. خب؟ (وای.) آنها به من گفتند که او برنده شده، قبل از اینکه انسانها در مورد آراء با خبر باشند، بهشت به من گفت که او برنده شده است. (آه.) از اینرو گفتم: "خب، خوب است، خیلی خوب، خیلی عادلانه و خیلی منصفانه است." (بله.) بعد دیگر نگران چیزی نبودم. خوب خوابیدم، خوب غذا خوردم. اینها کارهای معمول و عادی هستند. بله؟ ‌(بله، استاد.)

اخبار جدید زنده!

آفرین به من! آفرین به من!

تقلب! تقلب! تقلب!

چی؟!

کارتون برنده جایزه (محض شوخی)

نوشته و کارگردانی توسط استاد اعظم چینگ های تصویرسازی از آنون. اعضای انجمن هر دو وگان، همه وگان!

(این در واقع، سه جایزه در سه گروه را برده است: کمدی غیرلازم، بی معنی، و خنده ندار. به اتفاق آرا توسط خود استاد اعظم چینگ های انتخاب شده!!!)

بعد اخبار چندان خوشایند نشد. ممکن است که شرایط تغییر کند. (بله، من همچنان امیدوارم.) یک رئیس جمهور خوب لایق تقدیر است و شایستگی دارد تا فرصت بیشتری به او داده شود تا کار خوب برای جهان انجام دهد. (بله، استاد.) مسلم است که شما در مورد کشورتان نگران هستید. خیلی ها نگران هستند. (بله، استاد.) ده ها میلیون نفری که برای هر کدام از کاندیدها رأی دادند، نگران هستند. (بله.) حداقل من به کسی رأی ندادم. چندان نگران نیستم. ما فقط به طور ضمنی در مورد این چیزها گفتگو میکنیم، اما هر چه که بشود، بر اساس خواست بهشت و کارمای مردم است. خب؟ (بله، استاد.) مسلم است که ما میتوانم دعا کنیم. (بله، استاد. متشکرم.) خب، خوب است.

خیلی از افراد فرا روان بین در آمریکا نیز این را دیده اند. (بله.) برخی از سیاستمداران از افراد فرا روان بین استفاده میکنند تا در رسیدگی به اوضاع یا اتخاذ تصمیم یا اطلاع از اینکه چطور برنده شوند یا چه کسی برنده میشود و غیره، به آنها کمک شود. از اینرو بر همان اساس، این یا آن نفر را انتخاب میکنند و نه فرد دیگری را. (بله، استاد.) مثلا در زمینه یک حزب یا موردی دیگر. فقط در واشنگتن دی سی، اینطور نیست، خیلی از کشورها چنین میکنند. (بله.) چون خودشان نمیتوانند اطلاع داشته باشند، از اینرو به افراد روان بین، به آن دسته از این افراد که خوب هستند، اتکا میکنند تا در مورد آینده شان و چیزهایی نظیر آن به آنها بگویند. بله. خیلی از افراد فرا روان بین براستی میتوانند [درست] بگویند. (بله.) نه آنها که تقلبی هستند، بلکه برخی که براستی خوب هستند.

من به طور اتفاقی در گذشته با تعدادی از آنها روبرو شدم. مثلاً یکبار در... "کوکونات گرو" کجاست؟ در آمریکا هست، درسته؟ آه، بله در میامی! (بله، فکر میکنم.) یک جای نزدیکی است. خب؟ میتوانید نیم ساعت یا همین حدود رانندگی کنید و به آنجا بروید. به "کوکونات گرو". خیلی مشهور است، (بله، شنیدم.) شنیدید، در فلوریدا هست. من از آنجا رد شدم، چون گاهی به آنجا میرفتم. (بله، استاد.) یادم نیست دلیل اش چی بود. شاید فقط میرفتم تا نگاهی به آنجا بیاندازم یا یک چیزی بخورم یا به سینما بروم. چون گاهی برخی از شاگردان مرا به آنجا می بردند. آنها می آمدند و مرا با آنجا آشنا میکردند. گردش می رفتیم. خلاصه با آنها رفتم و در آنجا دو نفر فرا روان بین مرا دیدند. و یکی گفت: "آه، بگذارید به کف دست تان نگاهی بیندازیم." گفتم: "آه، نه خانم، من واقعاً به آن نیاز ندارم." اما یکی از دوستان خواست که چنین شود. (بله.) آن شاگرد، آن دوست خواست که مرا تست کند. "بیائید برویم، بیائید برویم، تا یک نگاهی بیاندازیم." (بله.)‌ گفتم: "مرا در اینجا استاد صدا نزنید. فقط خواهر صدا بزنید. خب؟ یا با هر نام دیگر." اما آن شخص فرا روان بین میدانست. او حرف چندانی نزد و ما پول را پرداخت کردیم و از آنجا رفتیم.

اما روز بعد یا دفعه بعد، با یکی دیگر از این افراد مواجه شدم. او فقط از کنار ما میگذشت و او هم همان حرف ها را زد. "آه، شما... خدای من! شما... میشود به شما نگاه کنیم؟" گفتم: "آه، در واقع نه، من چیزی برای نگاه کردن ندارم." او گفت: "نه، نه، اینطور خوب است. نیاز نیست پولی بدهید. فقط به اینجا بیائید." و بعد من آمدم. بعد یک فرا روان بین دیگر از آنجا گذشت، همان که به دست من نگاه میکرد. (بله.) او کارت های تاروت را برای من پهن کرد و به من با نجوا گفت: "او میخواهد به نزدیک شما بیاید تا دزدی کند، تا از انرژی شما سود ببرد." اما من چیزی نگفتم. هنوز جوان بودم. (بله، استاد.) هنوز زیاد به این چیزها توجه نداشتم. از اینرو اینها را شنیدم، اما چندان توجه نکردم. (بله.) اما بعد او به من میگفت که چه کار کردم، چه کار میکنم، چه کسی هستم. آه، خدای من. من به نوعی خیلی، خیلی شگفت زده، شوکه شده بودم. او حتی گفت: "آه، به دفتر من بیائید." گفتم: "چرا؟" گفت: "افرادی مانند شما را میخواهم دعوت کنم تا به دفتر من بیایند. میتوانم بیشتر به شما کمک کنم. میتوانم چیزهای بیشتری به شما بگویم و شما دفتر مرا متبرک می کنید." گفتم: "آه، مطمئن نیستم، نمیتوانم قول بدهم. خب؟ ما حالا میخواهیم به دیدن یک فیلم برویم. ما شاید دفعه بعد شما را ببینیم." او گفت که من کتابهایی نوشتم، خیلی مشهور هستم و فرشتگان زیادی در اطراف من هستند. نمیتوانستم چیزی بگویم، گفتم: "آه، متشکرم، ممنون از تعریف تان." او گفت: "نه، تعریف نیست، تعریف نیست." بعد گفتم: "خب، باید برویم." من چندان به این چیزها توجه نداشتم. (بله، استاد.) در واقع در آن زمان کتابی ننوشته بودم. هنوز در ابتدای زندگی ام بودم، (آه، متوجه ام، بله.) در ابتدای رسالت ام بودم. گفتم: "من کتابی ننوشتم." گفت: "شاید خودتان ننوشته باشید، اما دیگران برایتان می نویسند یا کسی برایتان نوشته یا خودتان، شاید خودتان بنویسید. اگر هم نه، کتاب هایی خواهید نوشت. شما چندین کتاب خواهید داشت، نویسنده چندین کتاب خواهید بود. و شما خیلی مشهور میشوید" و خیلی چیزهای دیگر. خیلی چیزها، خب؟ (بله.) طوریکه همه چیز در مورد من را میدانست. از اینرو به همکارم، به دوستم گفتم: "بیا برویم، دیر شده است." پول را پرداخت کردیم و رفتیم.

دفعه بعد، دوباره با او مواجه شدم! او در آن اطراف پیاده روی میکرد و من بیرون بودم و به طوطی ها نگاه میکردم که نمایش اجرا میکردند و مقداری هم پول دادم، (بله.) چون بهانه ای بود برای کمک به آنها، میدانید؟ بعد او به کنار من آمد و گفت: "آه، بله! شما را یادم هست، آه، لطفاً بیائید برویم، بیائید کمی صحبت کنیم." او خیلی مشتاق و خیلی صادق بود، از اینرو نمیدانستم چطور اجتناب کنم. در آن زمان تنها بودم. کسی نبود، خب؟ (بله.) بهانه ای نداشتم. نمیخواستم دروغ هم بگویم. قرار نبود به دیدن فیلم بروم، هیچ چیز... نمیدانم چرا بیرون رفتم، یادم نیست چرا آنجا بودم، شاید به خاطر پیتزای خوب بوده. پیتزای وگان مارگاریتا؟ و او گفت: "شما را به یک نوشیدنی دعوت میکنم." گفتم: "نه، نه، من شما را دعوت میکنم. برویم." او مهربان و سخاوتمند بود. (بله.) خیلی مهربان به نظر میرسید، مثل جادوگران سیاه و از این چیزها نبود. (بله.) آن یکی، اولین نفر بیشتر به جادوگرها شبیه بود. (بله.) او طوری صحبت میکرد که گویی میخواست دوست مرا به کناری بکشد و آهسته چیزی به او بگوید، طوری که من متوجه نشوم. اما من نپرسیدم، برایم مهم نبود. من جوان بودم و ذهنم متوجه این چیزها نبود. من ساده بودم چون شاگردان زیادی نداشتم. (بله، استاد.) ذهنم، مغزم هنوز خیلی خالی بود. (بله.) بدون پیچیدگی، بدون رنجش، بدون تردید، بدون شک، هیچ چیز.

از اینرو ما به رستوران رفتیم و او یک نوشیدنی گرفت و من خواستم پرداخت کنم، اما اجازه نداد. او گفت: "خب." "من برایتان یک کاری میکنم. خب؟ نمیتوانم در دفترم انجام دهم، چون شما به آنجا نیامدید، از اینرو اینجا انجام میدهم." گفتم: "میخواهید چه کار انجام دهید، در دست تان که چیزی نیست، چه میخواهید انجام دهید؟ این یک مانترای سرّی است؟" گفت: "نگران نباشید. من کار بدی نسبت به شما انجام نمیدهم. نگران نباشید، به خدا قسم میخورم." بعد به خدا اعتماد کردم. به او چندان اعتماد نداشتم، اما به خدا اعتماد داشتم. (بله.) گفتم: "آن فرا روان بین دیگر که چند روز قبل دیدم هم همین چیزها را گفت." او گفت: "نه، او مادرم بود. من و مادرم به یک شیوه عمل نمیکنیم. من بیشتر..." منظورش این بود که او بهتر است. (بله.) او پاکتر بود، روشن تر بود. "... مادرم با من فرق دارد." گفتم: "آه، متوجه ام." بسیار خب.

بعد او از پیشخدمت خواست که یک بطری آب برایش بیاورد که تمیز باشد و باز نشده باشد، (بله.) یک بطری جدید. خب؟ (بله.) بعد او به من گفت که بطری را بگیرم و چند بار آنرا تکان دهم. ما به دستشویی رفتیم و این را انجام دادیم، چون او نمیخواست در مقابل افراد دیگر در رستوران، آن را انجام دهد. (بله، استاد.) از اینرو به دستشویی بانوان رفتیم و او به من گفت که بطری را تکان دهم و من آنرا تکان دادم و خودش هم آنرا نیز تکان داد و بعد از من خواست خودم آن را باز کنم. درب آن هنوز خیلی سفت بود. (بله.) باید مقداری تلاش میکردم تا آن باز شود، چون درب بطری هنوز باز نشده بود. آن را باز کردم و درون آن تماماً سیاه بود. (آه.) قبل از اینکه تکان بدهم، یک دقیقه قبل، کاملاً شفاف بود. (بله.) من ندیدم که او در دستش چیزی با خود داشته باشد و او نمیدانست که قرار است مرا ببیند و ما قرار نگذاشته بودیم، هیچ چیز. به طور اتفاقی بود. من در دست او هیچ چیز ندیدم و او بطری را در مقابل من تکان داد. متوجه منظورم میشوید؟ (بله.) من تمام مدت آن بطری را در دست داشتم و او به من گفت که آن را باز کنم. من باز کردم و تمام آن سیاه بود. گفتم: "موضوع چیست؟" گفت: "من این کار را میکنم تا عمر شما ۱۲ سال بیشتر شود." (آه، وای!) گفتم: "چرا با من اینقدر خوب هستید، چرا این کار را کردید؟" گفت: "چون شما برای جهان خوب خواهید بود." (آه.) آه، خدای من! من نمی توانستم چیزی را باور کنم، مگر اینکه آب سیاه شده بود که احتمالاً کارما بود، (بله.) کارمای شاگردان.

بعد او رفت. پول یا چیز دیگری هم نخواست. (وای.) او حتی پنج دلار به پیشخدمت انعام داد، خیلی خوب یادم هست. چون فکر میکردم که او یک لیوان آب یا آبمیوه خورد و من هم همینطور که او پول آن را داد. اما این خیلی سخاوتمندانه بود که پنج دلار انعام داده بود، من اینطور فکر میکردم. (بله.) به همین خاطر یادم هست. (بله، استاد.) افراد کمی پنج دلار انعام میدهند، این را می دانم. در رستوران ها دیدم، شاید یک دلار بدهند و یا هیچ انعامی نمی دهند. گاهی حتی ۵۰ سنت میدهند. (بله.) گاهی بقیه پول را می گیرند و هیچ چیز به پیشخدمت نمیدهند. من آنها را سرزنش نمیکنم، منظورم این نیست که بد هستند، شاید آنقدر پول ندارند. متوجه منظورم میشوید؟ (بله، استاد.) همه نمیتوانند به عنوان انعام پنج یا ده دلار بدهند، نه. (نه.) منظورم این است که فکر میکنم او خیلی سخاوتمند بود. به همین خاطر یادم مانده است و بعد او رفت. (وای.) متبرک باشد، متبرک باشد. (شگفت انگیز است.) اگر او بمیرد، مسلم است که به او کمک میکنم به بهشت برود، تا حداقل تا "سطح چهارم" برود و رستگار شود. (وای.) خیلی از افرادی که به من کمک کردند، به آنجا رفتند.

بیشتر تماشا کنید
همه قسمت‌ها  (3/4)
بیشتر تماشا کنید
آخرین ویدئوها
به اشتراک گذاری
به اشتراک گذاشتن در
جاسازی
شروع در
دانلود
موبایل
موبایل
آیفون
اندروید
تماشا در مرورگر موبایل
GO
GO
Prompt
OK
اپلیکیشن
«کد پاسخ سریع» را اسکن کنید یا برای دانلود، سیستم تلفن را به درستی انتخاب کنید
آیفون
اندروید